|
چوب خط
محسن نيلي
انگار چشمم را كه باز كردم، رفتهبود. هنوز جايش گرم بود. ردتنش روي تخت، كميعميق تر از رد تن رؤيا بود.صورتم را كه شستم،چيزي شبيه به بوي تند ادكلن به دماغم خورد.پنجره را باز كردم. انگشت اشار ه نور، به سمت مربع سفيد روي ديوار بود. تابلوي موناليزا؟! طفلك رؤيا! هديه اولين سالگرد ازدواجمان بود. شايد وقتي بفهمد، ناراحت شود. كتم روي جالباسي جابجا نشده بود. كيف پول، حلقه نامزدي، سيگارك ترك سيگار، همه سرجايشان بودند. فكر كردم لازم نيست آنها را وارسي كنم. به تشخيص انگشتهايم اعتماد داشتم. موهايم خيلي در هم ريخته بود؛ ولي شانه كردنش راحت بود. آيينه، پاكت سيگار لايت روي تخت را لو داد. شايد جا گذاشته بود؛ عوض تابلو. هوس سيگاري كردم. سيگاري از پاكت در آوردم و روشن كردم. پكي به آن زدم. به سرفه افتادم. سيگار را توي جاسيگاري خاموش كردم. دست كردم و سيگارك ترك سيگار را از جيبم در آوردم. بر لب گذاشتم. كمي مزمزهاش كردم و پكي عميق زدم. نگاهي به ساعت كردم. پاكت سيگار لايت را داخل توالت انداختم و سيفون را كشيدم. در را قفل كردم و راه افتادم.
رژه نوشتههايي كه روي ديوار پيادهروها هميشه از آخر شروع ميشد، قايم باشك بازي درختان دو طرف خيابان و حتي همين موزاييكي كه هر روز زير پايم جا خالي ميدهد، برايم عادي شده بود. آخرين نوشته، آخرين درخت و اين موزاييك. ايستادم اسكناسها را در آوردم. قبل از اينكه فرصت كنم اسكناسها را مرتب كنم ! سر و كلة زنك كوتاه قد پيدا شد. نمي دانم از لاي كدام موزاييك ، اين جور سريع سبز شدهبود . يك بسته صدتايي هزارتوماني را آمادهكردم.
- باشوهرم صحبت كردم. اون رنگ فرمز رو ترجيح ميده.
- رنگ قرمز ، مشتري بيشتري داره. يه كم گرونتره.
- پول همرام هست.
- صد و بيست هزار تومن؟
- اوه ? نه اينقدر!
پولي را از كيفش در آورد و شمرد. شمردم.
- ده هزار تومنش كمه!
- اين همه پوليه كه همرام دارم. بقيهاش باشه جاي تخفيفش.
- نه خانم! راه نداره.
- در عوض، من خيلي ها رو به شما معرفي ميكنم.
- نه عزيزم ! من مشتري خودم رو دارم. ميتونين كمتر از صدتا ببرين.
- بسته كمتر از صدتايي كه با نخريدنش فرقي نميكنه!
پولش را پس دادم.
- وقتيكه پولتون كامل شد در خدمتم.
- صبر كنيد، آها، اين، دوتا هزاري ديگه. مجبورم پياده برم خونه.
- باشه كرايه راهتون. يه چيزي گرو بگذارين، بعداً تتمهاش رو برام بيارين.
نگاهي توي چشمهايم انداخت. حلقة نامزديش را در آورد و كف دستم گذاشت. بستة صدتايي اسكناسهاي قرمز هزار توماني را گرفت. پولها را شمرد . با ردشدن پشت هم اسكناسها از جلوي چشمم، عكسهاي روي اسكناس برايم شكلك هاي عجيب و غريب در ميآوردند. خندهام گرفت. رفت. كوچك و كوچك تر شد؛ بدون خداحافظي! از همان مسير، چند زن ديگر داشتند بزرگ و بزرگتر ميشدند !
- شما اسكناس تقلبي ميفروشيد؟!
رويم را كه برگرداندم، بوي دهان مردك، توي دماغم زد. شانههايمان انداز ه هم بود، اما دماغ من روبهروي دهانش بود. نميدانم توي كدام كارتن ديدهبودمش. سيگارك را به لب گذاشتم.
- بله!
- چه جور اسكناسهايي داري؟!
- ده تومني تا هزار تومني. توي رنگهاي مختلف.
- ميدوني جرمه؟
- به شما ربطي نداره
- اتفاقاً به من ربط داره!
كارتي را از جيبش درآورد و به من نشان داد.
- سيگارتونو خاموش كنيد و با من بيايد.
- اما اين اصلاً دود نداره!
سيگارك را گرفت و بر لب گذاشت. لبش را در هم كشيد. گردنش كوتاه شد و چروكهاي گردنش روي هم افتاد؛ آنقدر كه انداز ه هم شديم. سيگارك را پس داد. كيفم را گرفت. در ماشين را باز كرد و به داخل ماشين راهنماييم كرد. نميدانم توي خيابان گل كاغذي بود يا كمپوت فروشي، چراغ رنگ و رو رفتة گوشة خيابان كه اجازة عبور داد، داخل بلوار ي پيچيديم. بلوار، مستقيم به داخل پاركينگ ساختمان چند طبقهاي ختم ميشد كه ما آنجا پياده شديم.
- به شما ياد ندادن كه توي محيط بسته سيگار نكشين؟!
- دود نداره قبلاً به همكارتون گفتم.
- در هر صورت من دارم اذيت ميشم.
سيگارك را توي جيبم گذاشتم و به كنار پنجره رفتم. از پنجره به پايين، داخل پيادهرو نگاه كردم. پسرك چهارده پانزده سالهاي، مشغول فروش كتاب بود.
- خوب پس به جرمتون اعتراف مي كنيد؟!
- البته!
كتاب پسرك ، روي ميز مرد گردن كلفت پشت ميز بود. كتاب را ورق زدم. آخرين صفحه كتاب را آوردم و جمله آخر را خواندم. «ازدحام مردمي كه دور پسرك كتابفروش جمع شده بودند و از او امضا ميخواستند، نگذاشت بفهمم پنجره بستهشد يا نه.» اين جمله را قبلاً جايي خوانده بودم ؛ اما نمي دانم كجا.
- اعتراضي به حكم صادره نداريد؟
- نه!
- پس همه يك ميليون جريمه رو پرداخت ميكنيد؟!
- البته!
- اينجا رو امضا كنيد.
زير برگههايي كه جلويم گذاشتهبود را مهر كردم. كيفم را پس گرفتم. ده بسته سبز اسكناس هزار توماني به او دادم.
- برگه رو نخونديد؟!
- قبولتون دارم، نمي خوايد بشمارينش؟!
- ما هم شما رو قبول داريم.
- پس ميتونم برم؟
- البته!
خداحافظي كردم. به پيادهرو كه رسيدم، صداي بازشدن پنجرهاي را بالاي سرم شنيدم. سرم را به طرف صدا برگرداندم.
- موفق باشيد!
- شما هم همينطور!
- فكر ميكنم بهتر بود اون كاغذها رو ميخونديد!
- ميدونم توش چي نوشتهبود!
- جداً!
- اونجا يه دفتر پليس تقلبيه! نه؟!
- موفق باشيد!
پسرك را كه ديدم ، يادم آمد جمله آخر كتاب ش را كجا خواندهبودم. جملة آخر داستان «چوبخط» محسن نيلي بود.
مردادماه 1381
|
|